می خزی روی زمین. با دستان گِلی ات روی آرواره های درختان تنومند جنگل.

آن ها که از خاک بیرون زده اند. خشک اند اما خیس...

تو به میانه ی دشتی میمانی که در آنجاست. کمی دورتر... همانجا...

با دستان گِلی ات، با چشمانت که کمین کرده به دور، اشاره میکنی.

شروع همان جاست.

و تا شروع فاصله ای نیست. خبری نیست. رازی نیست. حرفی نیست.

شکی نیست. تنها یک چیز هست...

که کسی همراه تو نیست.

حال...

مبارز ها می خزند.

یکی یکی می روند.

در حالی که تماشا میکنی...

خودت را در همین حال میبینی.

می روی؟